هر کس به علل مختلف ممکن است تصمیم بگیرد شرححال خود را بنویسد. یکی مینویسد تا بر چیزی شهادت دهد، دیگری مینویسد تا نوشتهاش سنگی باشد بر گوری و خطی بماند از او یادگار، نویسندهای هم شرححالش را نوشته است تا عبرت دیگران شود. خاطرهنویسی سند موجودیت انسان است. از همینرو در مواقع بحرانی، مانند جنگ و قحطی، بعضی از مردم به خاطرهنویسی (خاطرات روزانه) رو میآورند. شاید گمان کنیم در این شرایط مردم کمتر حوصلهی فکر کردن و نوشتن دارند، اما واقعیت جز این است. شاهد این گفته خاطرات روزانهی بسیار درخشانی است که مردم از جنگ شهرها نوشتهاند. از طرفی خاطراتنویسی ارتباط نزدیکی با آزادی بیان دارد. همینکه از فشار اختناق کمی کاسته شود انبوهی از زندگینامههای خودنگاشت رخ مینمایند. به یاد بیاوریم دورهی بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ را که چه خاطرات ارزشمندی از پستوی خانهها بیرون آمد و روانهی بازار کتاب شد.
این سطور را احمد اخوت در کتابش با نام نقش هایی به یاد در ستایش خاطره نویسی نوشته است . و همین چند سطر و آن عنوان دلفریب کتاب کافی بود که موجبات یک جرقه را در ذهن ام ایجاد کند . تا روایت گری را بیشتر و بهتر از قبل تمرین کنم . و برای ش قلم بزنم .
همیشه مکان ها برای آدم تداعی گر یک سری حس و حال هایی ست که تنها خودشان ، آن را درک می کنند و هر کس به نوعی به جایی تعلق خاطری دارد که عمق آن برای دیگران آن طور که باید و شاید قابل درک نیست .
زیاد اهل خاطره بازی با مکان ها نیستم ولی هیچ وقت نتوانسته ام آنچه را که در زمان حضورم در شهر اصفهان می گذرد در قیاس با باقی جاها بفهمم . مگر یک شهر می تواند چه تاثیری بر آدمی بگذارد ؟ مگر نه این که همه ی ایران سرای من است !؟
همه ش از آن چهارباغ زیبایِ لعنتی ! شروع شد و آن بافت شهری که آدمی را آنچنان متحیر می کند که وادارت می کند کلاه از سر برداشته و سر تعظیم فرود آوری به این معماری و این خوش ساختی خیابان هایش .
شاید معمار آن زمان می دانسته که روزی می رسد که آدمیزاد دو پا که خودش را غرق در فانتزی های پر زرق و برق روزگار کرده دلش بخواهد آن لکنته ی پر سر و صدا را کنار بگذارد و پای پیاده راهی عشق بازی با پیاده رو ها و درختان شود .
می دانی من با قانون جذب آنچنان رابطه ی خوبی ندارم . و این که تصور کن به آن میرسی و این خزعبلات را کمتر توجهی بهشان ندارم . ولی یک چیز را خوب می دانم ، و این که تو وقتی چیزی را از اعماق و با تمام حست بخواهی دست روزگار تو را به سمتش برده و دستت را می گذارد کف دستش و تمام ! حالا اگر این قانون جذب است خب باشد … این جا نمیخواهم از فلسفه ی قانون جذب بگویم و نفی و اثباتش .
این جا قصه قصه ی خواستن و رفتن برای رسیدن به آن خواسته است . قصه ی این که تا نروی ، نمی رسی … به همین سادگی و پیچیدگی، به قول بهمن جان فرسی « رویت آسان و روایت دشواری ست » !
باری مکان ها برای من به واسطه ی وجود خودشان مقدس اند . نه آنانی که همراهی ام کرده اند و یا اتفاقاتی که در آن جا برایم رخ داده است .
و قصه از این چهارباغ شروع شد … و تازه آغاز راه است