افکارم همچون جزر و مد ساحلی که انتظارش را می کشیدم با شتاب زیاد به صخره ی ذهنم بر خورد می کرد . و من خود را در جاده و هزاران کیلومتر دور تر از خانه می دیدم .
تا به حال موقعیت های اضطراب آور زیادی را از سر گذرانده بودم و اکنون اضطرابی به دل راه نمی دادم . قرار بر یک شکوفایی بود و یک اتفاق عظیم .
ما آدم ها عادت داریم زیاد حرف بزنیم ، خیال بافی کنیم ، نقشه و طرح بکشیم و حتی تا لب مرز پیاده سازی شان هم برویم . بعد به یک باره موجی می آید و تمامی آنچه در ذهن ساخته و پرداخته بوده ایم را خراب کرده و با خود به دریا می برد . و تلاطم ش به جان مان می افتد …
این تلاطم ها می شود آن خرده هایِ ریزِ شکست های زندگی مان و ترس هایی را که دانه به دانه و با حوصله بهشان سنجاق می زنیم .
واکنش های بیولوژیک و طبیعی بدنمان دست در دست آن چه در روح می گذرد ، نا به سامانی را به اوج اش رسانده و دل ندارند که سر به راه شوند .
تجربه ی من در برخورد با اشخاصی که گفت و گو می کنند اما نه به معنای واقعی ، وآن گفت گویی که مصطلح بنظر می رسد ، در نظر خودم تا به این جای عمر ، یک چیز شگرفِ به تمام معنا بوده است .
چند بار گفت و گو کردی و انگار آن گفت و گو ها رخ نداده اند ؟ منظورم را متوجه می شوی ؟
از گفت و گوهایی حرف می زنم که اتفاق نیفتاده اند . آن هایی که چشم در چشم ، شانه به شانه و با غلیظ ترین و عمیق ترین لبخند ها و حس رضایت های پشت اش درست مثل یک ظرف دسر بسیار لذیذ بعد از غذا ، قاشق به قاشق تا تهش را در می آوری و به خودت که میایی میبینی هیچ واژه ای از دهانت در نیامده است . نه این که حرفی نزده باشی ، نه این که سکوت باشد و سکوت … و صدای موج هایی که به صخره ی ذهن و دلت می خورد … نه اتفاقا ! آنچنان پُرچانگی کرده ای که احتیاج داری به تازه کردن نفسی و حتی قلپ آبی برای تر شدن گلویت …
طرح ها ریخته ای ، و آن ها را با شوقی در صدا و درخششی در چشم بازگو کرده ای و تکان های سر و تائیدات و آفرین ها را هم دریافت کرده ای در مقابل نظرات و حرف هایی را هم شنیده ای . به گمان خودت این گفت و گو آغازی ست برای پایان نپذیرفتن تمامی آن چه سودای اش در سرت و شوقش در دلت به یکباره لرزه افکنده و جانت را و قلبت را در سینه به تپش و به بی قراری مدام می کشاند .
اما تو گفت و گو نکرده ای .
گفته ای و شنیده ای و هیچ گفت و گویی اتفاق نیفتاده است !
مگر می شود آدم با صرف آنچنان انرژی و شنیدن و گفتن هزاران و شاید بهتر گویم میلیون ها واژه باز هم مدعی آن باشد که حرفی نزده است ؟
شاید گمان کنید این در مخیله تان نمی گنجد اما بگذارید حقیقتی را برای شما فاش کنم ! و آن این است که ما ( یعنی این آدمیزاد دو پا که اتفاقا دو گوش شنوا در اغلب مواقع و زبانی برای تکلم ، نه حالا آنچنان بی پروا ، در دهان دارد ) . اگر نگویم در تمام موارد اقل کم در اغلب موارد گفت و گویی می کند که اتفاق نمی افتد .
کج فهمی نشود مقصود نتیجه نیست ! و خروجی یک گفت و گو . بلکه ما آدمیان دلمان چیز دیگری می گوید و جای دیگری ست و زبان مان در دهان چیزهای دیگری می گوید و گمان می بریم می توان تا ابد و دهر این دو را زیرجُلَکی رتق و فتق نموده از عهده ی مصائبش برآمده ، جان سالم به در برده و با سری رو به بالا و بادی در غبغب زیرکی و رِندی مان را پیش خود و آن هایی که دستشان با ما در یک کاسه است تحسین کرده به به و چهچه کُنان ، عایدی ها را جمع کرده و به ریش آن بخت برگشته ای که به خیالش ما در جرگه ی آدمیان هستیم و نه بَهایم ! خنده ای زده و به دنبال خود بکشانیم اش .
حکایت من برای رفتن سر موضوعی که از ابتدای تاریخ بشر بوده و همچنان ادامه دارد سر همین گفت گوهایی بود که اتفاق نیفتادند .