یادداشت روز دوم
یادم می آید بهار سال ۱۳۸۹ بود !
( در پرانتز بگویم که فکرش را هم نمی کردم آنقدر پیر شوم که روزی هزار و سیصد را گوشه سال یادآوری خاطراتم ببینم و نمی دانم چرا هیچ وقت فانتزی ای برای ۱۴۰۰ نداشتم !)
باری شب عید بود و حوالی بیست سالگی که پشت پایم شروع کرد به خارش ! فکر کردم یک حساسیت پوستی باشد و خوب می شود .
اما دیدم دانه ای تاول مانند است و من از همه جا بی خبر آن قدر خاراندم اش تا مایع داخل آن دانه تاول مانند ترکید و پخش شد !
بله شب عید بود و من در حوالی بیست سالگی و درد در ناحیه کمر شروع شد و به کسری از ساعت تمامی بدن و صورت من پر شد از این دانه ها که وقتی خودم را در آیینه دیدم وحشت کردم و اطرافیانم هم بدتر …
بله آبله گرفته بودم و چه زمانی و چه سالی !
کسی باورش نمی شد آدم می تواند در بیست سالگی اش آبله بگیرد. مگر بچگی را از دستم گرفته بودند که این ویروس باید حالا خفتم کند و سراغم بیاید .
یادم می آید آن روز وقتی همه جا تعطیل بود و من روز اول نوروز رفتم خانه دکتری که از آشنایان مان بود ، اسمش را یادم نمی آید ! همین چند سال پیش عمرش را به شما داد … خود دکتر وحشت کرده بود و می گفت اگر سردرد و حالت تهوع داشتی خودت را به بیمارستان برسان.
آن سال گفتند سیستم ایمنی ات آنقدر قوی بود که تحمل این شدت حمله ویروس را داشته باشد و دیگر این اسمش آبله نیست در این سن و سال !
امروز که نوروز روز های ابتدایی ازش را همچنان با یک ویروس مهلک تر به نام کرونا می گذراند این دومین بهاری است که بوی عید را از تک گلدان شب بویی که به رسم هر سال به خانه می آوریم احساس می کنم .
به نظرم شب بو از معدود عطر هایی است که همیشه یادآور بهار و نوروز است ، حداقل برای من …
و امروز که به یاد آن سال دور افتادم دیدم تعجب همه از ناگهانی بودن این اتفاق و وقوعش در سنی بود که نباید در زمانی بود که نباید .
با خودم پرسیدم چقدر از این اتفاقات برای مان می افتد و فکر می کنیم وقتش نبود ، زود یا دیر بود !؟
خیلی وقت ها کارمان به حکمت و قسمت ها گره می خورد یا خودمان به هر دلیل و هر علت …گره می زنیم .
باری می توان گفت که شاید بهتر است بجای چرا ها به واکنش هایمان اندکی فکر کنیم. به این که اگر اتفاقی آمد اگر آن چه می خواهیم نشد بدانیم واکنش مان چه باید باشد …
اما بیشترین تمرکز ما بر چرایی است ! گیرم چرایی گنگی را هم از درون تاریکی اتفاق افتاده از بام روزگار بیرون کشیدی و روی دست گرفتی و به همه نشان دادی که چنین است و چنان .
با واکنش های افراطی ات چه خواهی کرد ؟ با هیجان هایی که هیچ گونه کنترلی روی شان نداری … گویی همان دست فرو برده شده در تاریکی اتفاق مشتی از هیجان بی وقفه و درهم را هم مثل میوه شب عید بالا آورده و روی سفره ات ریخته است .
و تو نمی دانی با این غلیان احساسی چه می توان کرد …