در مذاکره و کلا در هر گفت و گویی شاید متقاعدسازی یکی از آن آس های هر شخص باشد. و چه بسا خیل عظیم آنانی که دلشان می خواهد به نوعی در هر بحث و گفت و گو، دیگری را راضی کنند .
عده ای برای این ماساژ ذهنی متبحر تر هستند و از آن طرف عده ای برای پذیرش این ماساژ راغب تر !
گویی یک بیزینس ذهنی به نام ماساژ ذهنی که عرضه و تقاضایش به گونه ای ست که آدمی از قِبَلش سودها می خورد.
روزی عازم سفر بودم و قبلش گفتم تا وقت هست بروم و اندک خریدی کنم . همان طور که در خیابان به پیش می رفتم درون یک پاساژ و در نبش آن یک مغازه کوچک لوزام آرایشی را دیدم و گفتم بگذار تا اینجا آمدم یک ریمل مژه برای خودم بخرم و بس … جانم برایتان بگوید همین یک ریمل همانا و چپاندن نصف لوازم آرایش آن مغازه در پاچه مبارک ، همانا !
به خود آمدم دیدم هنوز دارم عطر بو می کنم ، کانسیلر تست می کنم و رژ لب ها را یکی یکی امتحان …
فقط شانس آوردم آن لوسیون بدن روشن کننده را دیگر نتوانست درون پاچه ام کند که دیگر اگر آن را هم کرده بود کلکسیون تکمیل می شد.
این ماساژ ذهنی برای یک فروشنده آن هم فروشنده لوازم آرایش از اهم واجبات است اما ذهنی را که طی این ماساژ دست کاری می کنند ، خیلی برای آدم گران تمام می شود. تو گویی ندانی از کجا خوردی و اصلا به یکباره چه شد که طرف نیمی از مغازه ش را روانه خانه ات کرد .
این روزها این فن و مهارت بیش از پیش مورد تاکید استادان و اهل کسب و کار قرار دارد . و هر کسی باید یک دوره ماساژ ذهنی برود تا با فوت و فن چگونه چیز ها در پاچه مشتری بچپانیم آشنا شود.
باری ذهن آدمی این چیز ها را نمی فهمد … کافی ست در باغ سبزی نشانش دهی و حسی را درش برانگیزی ، آن زمان است که دیگر مثل یک موم در دستت به هر شکلی که بخواهی در می آید .
برانگیختن احساسات شاید یکی از سهل و ممتنع ترین مسائل تاریخ از اوان تا الان باشد. همه ش به یک بند وصل است و اگر آن را پاره کنی ، مثل تسبیحی تمام دانه ها فرو می ریزد و دیگر آن موقع ماساژ ذهنی کار خودش را کرده است.
شاید بتوان گفت این حقه ی دست گذاشتن روی دکمه احساسات و ماساژ دادن ذهنی از خبیث های روزگار است و آخر سر نفهمیده ای چطور کانسیلری را که همچنان بلااستفاده در کشو مانده را خریده ای .
در روابط مان هم همین گونه است، کافی است طرف اندکی آن چه را نداریم داشته باشد و فرافکنی ها شروع می شود … و آن بُت والا را به روی سر نشانده ، پایین نمی آوریم تا روزی که به خود می آییم که آخر این عوضی دیگر کجا بود !؟ چجور جلوی من سبز شد و خامش شدم …
نه قربانت روم ، آن عوضی همان عوضی دیدنت بود … ماساژ ذهنی ات داده و تو گویی شاهزاده و شاهدخت آرزویت پیدا شده ، هی فرافکنی هی فرافکنی …
از من به شما نصیحت ! آخر این ماساژ ذهنی و فرافکنی پدر صاحب تان را در می آورد … حالا هی کانسیلر بخرید و وارد رابطه بشوید و آدرس زندگی را عوضی بروید!