زنهار … تا بوده بر همین باور استوارم که زندگی همین بیداری فراخ است که آدمی را برای پاسداشت کلمات ، برگزیده است . قطره قطره …
ذات و هویت خویش را به واژه ها می بخشیم ، هم به امید اندک تاثیر، هم به امید آزادی ، هم به امید آرام گرفتن خاطری که بی هراس از خفقان ها دمی را ساکن شود.
زنهار ! کبوتر روی بام خانه همسایه به این دلیل قادر به پرواز است که آزادی را جدی گرفته است . و رود در مسیر باوقار و کم آبش به این دلیل قادر به حرکت است که جریان را ، که جاری بودن را جدی گرفته است .
با نظر به همین چهره از زندگی است که نمی خواهم آرام و قرار بگیرم . گویی هنوز هیچ کار نکرده ام ، کافی نیست این ذره واژه ای که روی ورق ریخته شده این مسیر هایی که برای احقاق حقی طی شده … نه کافی نیست !
این تازه خود تکلم و واگویه ای ضعیف از بودن من است . من هنوز بی کرانگی را به پیوند ساحل و دریا به اندازه واژه ای تمام نکرده ام .
نوشتن و … فقط نوشتن … سرنوشت من است .
رفتن و … فقط رفتن … تا انتهای بودن برای آنانی که بودنم برایشان تسلایی است … سرنوشت من است .
در ورطه واژه ها زیستن و غرق شدن …
فرصتِ فهم التیام از واژه ، از عشق و از بودن با آنانی که بودنشان گرامی است … از کالبد بی جان و بی رمق این تابستان به غایت گرمش تا سرود ِ خنکای ِ شب های عشق … از جراحت ِ بی دریغ این جهان ، بی صبر نخواهم شد . که زندگی برایم عین تجربه ، عین بارور شدن در بارش آزادی و عین تمرین صبوری است …
نویسنده ای که هر لحظه ، طعم بودن و سبز شدن را به یاد هستی می آورد … شاید این آرزوی زیستنم باشد …