آسمان امروز هم چون عابری ست که از رنج روزگار بغضی دست بر گلویش برده و راه را بر گلو سد کرده اما مجال بارش و گریستن ندارد .
عابری که دلش می خواهد در ازدحام خیابان در بین سردی هوا و نگاه آدم هایی که ذهنشان هر یک بر چیزی و جایی مشغول است، کناره ای را بیابد تا با صدای بلند بتواند گریه سر دهد و اندکی از باری را که بر روی دوشش به اجبار و اختیار! نهاده شده خالی کرده به ادامه مسیرش پیش رود .
دریغا که این کناری رفتن و مجالی یافتن برای خالی شدن، خود را در بین دویدن ها برای نان، برای محبت به نزدیک ترین هایی که چشم امیدشان به عابر است، برای لمس دستی و آغوشی که در این ورطه وهم انگیز و سرمای استخوان شکنِ عواطف، که قلب ها از ترس جریحه دار گشتن دور تر می شوند گم می کند .
لباس هایی را که دیروز عصر به روی بند لباس در حیاط ریخته ام را به سرعت جمع می کنم، بارش شروع شده است گویی یک دفعه عابر به فرعی زده است و مجالی پیدا کرده .
به سرعت تمامی شان را جمع و به درون اتاق هجوم می آورم . رطوبت و نم حاصل از باران که با خاک و برگ درختان باغچه آمیخته، عطر خوشی را در هوا پراکنده است .
بوی شمعدانی،خاک نم خورده و میانه ش اندکی از بوی برگ های پیچ انگوری، که گویی دست متبحر ترین عطرسازان فرانسوی اینان را درست کرده و درون شیشه هوا ساطع کرده است .
طبق معمول کتابم را باز کرده چند خطی می خوانم…
باز هم کمپبل : آن ها ( زنان ) به نوک نردبان رسیده اند و دریافته اند که نردبان به دیوار اشتباهی تکیه داده شده است . آن ها از همان آغاز کار، تشخیص اشتباه داده اند .
و سوالات بی شمار در سرم هجوم می آورد . تشخیص اشتباه ؟ اصلا چه چیزی موجب تشخیص مان شده ؟ اشتباهش را کی و کجا فهمیده یا می فهمیم ؟ مگر بدون اشتباه هم می شود ؟
و آن جایی را به یاد می آورم که برای کسب موفقیت و تائید دیگران به ویژه پدرِ درونی مان که گویی یک فشار نامرئی برای ابراز و بالیدن و خشنودی بود ، تلاشمان را استوار کردیم .
گاهی دلمان می خواهد از این تائید های مرئی و نامرئی دل کنده ، به قلب خود با تمام وجود دسترسی داشته باشیم .
بدانیم که اگر به نردبان اشتباه تکیه داده ایم یا در مسیری بوده ایم که گاه فرعی رفته است، مجال بازگشت است.
چه انتظاری است در سفری بی نقشه با الگوهای عاریه ای ما همانی شویم که باید ؟ چه اصراری است که ما همانی شویم که باید ؟ و چه تضمینی است که نوک هر نردبان رضایت لانه کرده باشد ؟
این اذهان صفر و یکی و منطق مآبانه در برابر شهود و میل به رهاشدگی تضاد های شیرین ، مرطوب و نمناکی و گاه دردسر سازی اند که شاید رایحه پیچ انگوری نوت آخر آن است .
پی نوشت : یادداشت های روز را بر مبنای تجربه زیسته این روزها می نویسم و نوعی تمرین زیستن و نوشتن محسوب می شود . دوست داشتید نظرتان را برایم بنویسید به دیده منت میخوانمشان