برای زن همه چیز با سفر آغاز می شود . و دنباله اش وصل است به اتفاقی ، برخوردی و سقوطی .
زن در این سفر خود را در جایگاهی می یابد که باید هبوطی آغاز گردد . این هبوط دوره ای به ظاهر طولانی، پر از خشم و اندوه و سرگردانی را در بر می گیرد.
به آن سرزمین هادس هم می گویند . سرزمینی در دنیای زیرین که هم چون احساسی که از آن دارد یک انزوای داوطلبانه، یک سکوت سرد و یک دوره تاریکی ست .
نوعی احساس خستگی از روند گذشته ی زندگی. از هر آنچه بر وی گذشته و او را به ایستادن و وارسی مسیر وا می دارد .
مورین مورداک می گوید هبوط را نمی توان تسریع کرد چرا که سفری مقدس است .
جایی که زن فرمانروایان قبلی روان خود را گردن می زند تا به یک وجهی رسد که تاریکی اش بر وجه روشن غلبه دارد . یک تاریکی محض، خوف آور و گیج کننده از تمام آن چه بوده است و آنچه می خواهد باشد.
یک سردرگمی محسوس که گاهی اگر از یاد ببرد که اکنون و اینجا زمان بودن است و نه انجام دادن وی را به در و دیوار می کوباند و رد زخم ها و خراشیدگی هایی که روی پوست روانش ایجاد می کند با سوزشی بعضا شدید و خفیف احساس می شود .
در بخشی از کتاب یادداشت های روزانه من آمده است : این سرزمین، یعنی سرزمین تاریک روح، یک قلمروی بی نقشه است. زمین تاریک، مرطوب و خون آلود است و من تنها هستم . هیچ متحدی نمی بینم، هیچ آسایشی نمی یابم و هیچ علامتی آشکار نیست. احساس می کنم قطعه قطعه شده و زخمی ام. دنبال قسمت های تکه تکه شده خودم می گردم، چطور آن ها را به هم بچسبانم. این دوره زندگی با تمام مبارزه هایی که تا کنون داشته ام تفاوت دارد. این فتح و ظفر بر دیگری نیست، بلکه رو در رو شدن با خودم است.
یک پروسه آشنا از گمگشدگی ای که راهش برخلاف باقی گمگشدگی ها رو به بیرون نیست بلکه رو به درون است .
جایی که به دنبال یک حامی، یک مادر، یک آغوش و یا یک همسفر هستی و نه آن را می یابی و نه برای کسی حال و احوالت قابل درک است. مگر کسی که خود در آن سفر قدم گذاشته باشد.
زنی که تا امروز برای موفقیت در دنیای بیرون در تقلا بود، اکنون کم کم این تقلا را رنگ باخته می یابد. موفقیت اش را تصاحب کرد و حالا سوال عجیب تری در ذهن او را دچار خود کرده است. چه چیزی می خواهم ؟ چرا همچنان گیجم ؟ و نقشه راه من باید کدام مسیر را باید طی کند ؟
این ها ندایی از درون زنی ست که دیگر خود گذشته اش برای مسیری که در آینده پیش رو دارد کارساز نبوده. با قواعد عاریه بازی کرده است و اکنون خود را در نقطه ای می یابد که سفر را از نقطه صفر با ترسی مداوم باید شروع کند .
روند تشرف آغاز شده است . در بین گیجی، دلواپسی و زخم هایی ممتد روی روان خود به راه افتاده و اینجا دیگر خبری از متحدان مرد یا زنی که در میدان مردان بازی می کردند نیست.
الان دیگر پاییز را می بیند . افتادن برگ ها و رنگ های زرد، سرخ و زعفرانی شان که تغییر را ندا می دهند. خنکی ِ رو به سردیِ هوا هنگامی که دستش را درون خاک فرو برده تا گلدانی را گل کند، احساس می شود.
اکنون رنگ های صورتی شمعدانی های باغچه در بین نارنجی برگ های آویز انگوری بیشتر به چشمش می آید. و تعلل و درنگش بر مسیری که همیشه طی می کرد تا در ورودی برسد بیشتر شده است.
او اکنون جهان را از دریچه ی بودن می بیند. نه در کسب کردن و دستاورد .
او می داند که موفقیتش دیگر بر پاشنه ی الگویی قرضی نمی چرخد. قدرت حقیقی اش در چیزی نیست که معرف امری آشنا، راحت و مثبت باشد. او به یک تغییر نیاز دارد که از جنس ترس های خود او باشد. ترسی نه از سر پیروی و طبق قواعد دیگران بازی کردن . بلکه ترسی مخصوص و برخاسته از مسیری که باید در آن پیش رود .
هر چه پیش می رود، می داند که نه پاسخی و نه پایانی بر این راه است. اما یک شکُفتگی، یک تعادل مژده ی این سفر است .