زمان هایی را به خاطر می آورم که با تعریف اهداف و با یک عزم راسخ برای بدست آوردن و رسیدن به آن ها تلاش می کردم .
و زندگی را هم چون قله هایی می دیدم که باید مرحله به مرحله یک به یک طی شوند.
تا جایی که دیگر رضایت خاطرم را این قله به قله شدن ها جلب نکرد !
گویی ابزارهای در دستم برای ادامه زندگی دیگر جوابگو نبودند ! آن زمان بود که تازه با بحث خودشناسی و کتاب هایی همچون ژرفای زن بودن آشنا شده بودم …
نمی دانستم که خود را آدم موفقی باید قلمداد کنم یا خیر . در ظاهر این چنین می آمد و در باطن اما به دنبال چیزی بزرگ تر یا شاید بهتر بگویم رضایت بخش تر بودم ! چیزی که بتوان این غلیان درون را ، این عطش را فرو نشاند .
به راستی که هیچ چیز مانند موفقیت شکننده نیست … روزی می رسد که خود را بر روی قله ای خواهی یافت که برای پرش بعدی ات دیگر آن ابزار قدیمی جوابگو نیست .
شاید تا به حال آن حس گیجی ، خلاء یا اضطراب ناشی از این فقدان را تجربه کرده باشید .
آن جا بود که دست از قله به قله شدن برداشتم تا ابزاری نو برای مسیر زندگی ام فراهم کنم .
همین حین دیدم که چقدر عجله در فتح قله ها باعث شده مسیر را آن چنان که باید و شاید نبینم و حسش نکنم .
آن چنان با احساسات خود بیگانه بودم که گویی صرفا در سَرِ خود می زیسته ام .
بدنم حکم یک شی بیگانه را برایم داشت و موفقیت برایم صرفا چیزی ملموس و بیرونی بود … یک دستاورد !
تا جرئت رها کردن را پیدا کردم و رفتن به سراغ آن چه که می توانست مسیر آرام و سیالی از یک انرژی و حال خوب را برایم تامین کند.
باری اکنون که به مسیرم فکر می کنم ، بیشتر به این فهم ِ ژرف می رسم که موفقیت مثل یک جام کریستالی شکننده درون دست ماست که من سال ها با او دویدم و جایی خود خواسته به زمین گذاشتم ش تا ابزاری را بیابم که شاید تیزتر، برنده تر و در عین حال سبک بال تر مرا در این مسیر همراهی کند .
من اکنون می خواهم مسیر را ببینم اگر چه همچنان شوق مقصد برایم هست اما پر معنا تر از پیش …